بازم یه روز سرد ِ دیگه گذشت. توی اون پارک هیجان انگیزی که پیش خودم اسمش رو گذاشتم پارک سحرامیز ... روی یه نیمکتی نشستیم موازی همون نیمکتی که اون شب یکشنبه برای نشستن انتخابش کرده بودیم. فکر می کردم همه چیز باید تموم شده باشه، واقعاً دیگه فکر نمی کردم چیزه دیگه ای هم باقی مونده ...
نمی دونم ... شایدم دیگه واقعاً چیزی باقی نمونده ... اره ، واقعاً دیگه تموم شد... دیگه مطمئنم که چیزی نیست که نگرانش باشم. همه ی اون اتفاق های بد یه جا افتادن و اون حق داشت... چقدر وحشتناک همه ی دنیای من بهم ریخت.
تازه دارم درد بلوغ رو حس می کنم ... تازه دارم چشمام رو به زشتی ها عادت می دم و توش نفس می کشم ... تازه دارم می فهمم که ادم ها چقدر می تونن ترسناک باشن ، اینا رو باید یه روزی می فهمیدم ولی فکر نمی کردم به این زودی روزش برسه ولی خوب انگاری اون روز خیلی زود اومد، شایدم من تو خواب کودکی غرق بودم که نتونستم بفهمم که چقدر زود پا به سن گذاشتم.
چی بگم ، زندگی که می گفتن؛ همین ریختیه ... لابد الان دارم رو پستی بلندیاش راه می رم ... نمی دونم این یکی کدومشه ! پستیه یا بلندی !
دلم واسش تنگ شده. خیلی خیلی زیاد. ولی چطوری می شه اینو بهش بگم وقتی نمی دونم کجاست ؟! تمام این دو سه روز به فکرش بودم. هر جا رو نگاه می کردم یاد اون می افتادم. دیگه واقعاً داشت فکرش کلافم می کرد. هیچ راهی هم نداشتم جز انتظار کشیدن. امروز با خودم یه فکری کردم... چه فکری ؟؟؟؟ ... خوب،... دیگه بهش فکر نکردم.... راه حله خوبی بود نه !!!!!!!!!! : ))