سرزمین خاکستری

 

 

به محض اینکه سوار تاکسی شدم اشکهام سرازیر شد و بغضی  که یک ساعت تمام  توی گلوم اسیر بود و ازدردش  گلوم   متورم شده بود  شکست. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که یقه ی کاپشنم خیس و سرد شد. خدا رو شکر می کردم که ادم هایی که دورو برم نشستن انقدر مشغول خودشون هستن که اشکهامو نبینن.شیشه های ماشین بخار کرده بود و هوای توش گرفته بود ولی من از گرمای درونم می سوختم ، بدنم عرق کرده بود و نفسم داشت بند می اومد... همیشه وقتی خیلی ناراحتم به نفس نفس می افتم. با دستکشم یه کمی از بخار پنجره رو پاک کردم و توی اسمون گوی بزرگ و زیبای ماه رو دیدم...موجودی که تا حالا هیچ وقت تو لحظات حساس زندگیم تنهام نذاشته بود. تنها موجودی که می تونستم تو این خراب شده دوستش داشته باشم و اونم خالصانه منو به خاطر خودم دوست داشته باشه. تنها موجودی که هیچ وقت ازش ناامید نشدم... تنها موجود زمینی بود که  هیچ وقت دامنش به زمین الوده نبود.تنها موجودی که هیچ وقت دلم رو نشکست. خیلی وقت بود که اینطور نزدیکم نیومده بود. چقدر حرف داشتم که براش بگم ، چقدر دلم براش تنگ شده بود ... ولی صورتش به قرمزی می زد، می دونستم که اونم مثل من حسابی گریه کرده... شاید یه ادم دیگه ای اون دور دورا قصه ی غمگین دلش رو براش تعریف کرده بود. تمام طول راه رو فقط نگاهش کردم و سعی کردم آروم باشم. ولی وقتی از ماشین پیاده شدم احساسم مثل کسی بود که واسه از یاد بردن درد و غمش گیلاس گیلاس بالا رفته بود و دست اخر بدون اینکه چیزی رو فراموش کرده باشه ، مست شده بود.

هوا سرد بود و میدون صادقیه پر بود از ادم های جور واجور... دو سالی می شد که  روزی دو بار از این مسیر رد می شدم ... تو سرما تو گرما .گاهی شاد گاهی غمگین. اون شب ... خیلی متفاوت بودم، از درون پریشان و دیوانه  و به ظاهر  اروم  درمونده.همیشه فکر می کردم اگه عوض خود خوری فقط یکم بلندتر گریه کنم یا یه کم فریاد بزنم یا با مشت محکم بکوبم رو چیزی و داغونش کنم هیج وقت مجبور نیستم اینقدر عذاب بکشم و کمتر مجبورم اون درد لعنتی صابمرده رو تحمل کنم. ولی .. نمی دونم چرا هیچ وقت این کارو نمی کنم... چرا همیشه اول گریه می کنم ... هیچ وقت جوابی براش پیدا نکردم ...خوب، من اینچوریم.... نمی دونستم باید به چی  فکر کنم!  به اون که دوست داشتنش برام توهّم شده بود یا به خودم که توی هزارتوی زندگی معلوم نبود پا تو کدوم کوچه پس کوچه ای گذاشته بودم... بالاخره رسیدم روی سکوی مترو و بعد از چند دقیقه یه جایی بغل پنجره پیدا کردم که  بتونم به تاریکی شب که اون بیرون پرسه می زد خیره بشم. وقتی مترو راه افتاد دیدمش که هنوز نگاهم می کنه بالای سر شب ،مثل یه ملکه    ی با شکوه از اون بالا ، بالای دشت ها وکوه ها. بالای سر  مردم شب که چراغ های خونه هاشون مثل نگین های طلایی چشمک می زدن؛ روی دامن مخملی شب نشسته بود. انگار می دونست که من اون شب بهش احتیاج دارم ؛ به بودنش به دیدنش به نورش که روم بتابه و منو با خودش ببره، ببره همونجا که عروسک سخنگوی اولدوز اونو برده بود ... همیشه می گفتم خوش به حال اولدوز که یه عروسک داره که می تونه یواشکی باهاش حرف بزنه و اونم یواشکی جوابش رو بده . می گفتم خوش به حالش اونم واسه خودش کلی غم و غصه داره ولی دست کم ... یکی رو داره که باهاش درد و دل کنه یکی روداره که بدون اون احساس کُنه خیلی تنهاست.

اون شب من با حال نزاری رسیدم خونه و گر چه سعی می کردم لبخند به لبم باشه و کسی چیزی نفهمه ولی تا ساعت دو بعد از نیمه شب بیدار بودم و به پایه ی میز وسط اتاق خیره شده بودم و به این موضوع فکر می کردم که مگه من چقدر می تونم هر چیز بد و بدتری رو بشنوم و همینطور آروم و راحت بشینم و طاقت بیارم !! ... شاید برای من بهتر بود که می رفتم  و توی سرزمین خاکستری، بدون قلبی که در سینه ام بتپه زندگی می کردم.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
سیب گاززده سه‌شنبه 29 آذر 1384 ساعت 12:35 http://3ib.blogsky.com

سهم من این است.سهم من آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من میگیرد.

ناشناس دوشنبه 5 دی 1384 ساعت 22:00

دلتنگی های آدمی را باد٬ ترانه ای می سازد...
کی بهتر از خود آدم می تونه دلتنگی هاشو بیان کنه؟...

سیب گاززده جمعه 9 دی 1384 ساعت 23:58

آپ دیت کن!منتظرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد