یک روز تابستانی درگراس زیر گرمای خورشیدی دیوانه درخیابانها قدم می زدم. از برابر پنجره ای کوتاه که تقریباً هم سطح پیاده رو بود گذشتم. بدون گرفتن شتاب گامهایم به درون ان نگاهی انداختم. در بین تاریکی ، زن و مردی همدیگر را در اغوش گرفته بودند. این نگاه لحظه ای طول کشید اما هفته ای به من طراوت بخشید. مانند این تصور را پیش موتسارت هم دیده ام؛ هم اغوشی دو نت در سایه روشن.
من به واقعیت ، محبتی پنهانی دارم. من هیچ چیز را جز در شکل نهانی اش، به دقت نمی نگرم. در این لحظه که می نویسم شاید چیزی در حال وقوع باشد دو تن که در اتاقی به هم عشق می ورزند، دو نت که شادمانه سخن می گویند برایم کافی است تا زمین را برای زیستن برگزینم.
کریستین بوبن
سلام دوست عزیز
خیلی وبت زیبا من که خیلی خوشم اومد
تبریک مرا بابت وبلاگ زیبایت بپذیر خوشحال میشم
اگه دلت خواست به کلبه احساس منم بیا
منتظرت حضورت میمانم
اری برای زیستن نیاز به دلیلی نیست