بهش گفتم، دیگه حالت رو ندارم .بهش گفتم دیگه داری اعصابم رو خرد می کنی. گفتم دیگه نمی خوام صدات رو بشنوم ... گفتم دیگه برو و راحتم بذار... . بدون هیچ جروبحثی گذاشت رفت. خیلی وقت بود که رفته بود چون اصلاً بودنش رو ندیده بودم و تنها چیزی که از خودش بجا گذاشت... یک جمله ی کوتاه بود تو یه کارت کوچیک سفید "امیدوارم منو بخشیده باشی ... جان".