شربت البالو

وقتی وب لاگش رو دیدم خیلی تعجب نکردم، مدتی که تو خودشه. زیاد باهام حرف نمی زنه و نمی خنده ،گاهی هم که می خنده احساس می کنم تهش با حسرت تموم می شه. عمریه باهمیم، ادم تو داریه خیلی هم تو داره، شاید اینقدرها هم که فکر می کنم واسم شناخته شده نباشه، ولی اینو می دونم که هر ادمی یه ابعادی داره که شاید واسه ی همیشه برای بقیه ی ناشناخته بمونه . شاید الان رفته تو اون بعد که من نمی شناسم و قراره که هیچ وقت هم نشناسم. دلم واسش خیلی تنگ شده یاده اون روزا بخیر که بچه بودیم. چقدر شیطونی می کردیم وقتی با هم بودیم، واااااای اون دفعه که واسه اولین بار با اونو دوستاشو bf های دوستش رفتیم کافی شاپ. چه حالی داد. کلی مسخره بازی در اوردیم، شبشم تا صبح نشستیم اراجیف گفتیمو اراجیف نوشتیم واسه هم، بعدم که گشنمون شد رفت از یخچال طالبی اورد رو دشک خوابمون زیری نوره چراغ مطالعه خوردیم. دستو بالمون نوچ شده بود و چشامون از زوره خستگی دیگه بسته نمی شد، صبح وقتی اذان گفتن، رفتیم بخوابیم ؛ طفلک همه ی شبو رو زمین خوابیدو من همه ی جا رو اشغال کرده بودم . آخه بخیالم اونم رو رخت خواب خوابیده، نگو تو تاریکی نفهمیده بودم که فقط یه جا بیشتر ننداختیم . صبحش کلی شرمنده شدم ولی هر وقت بهش فکر می کنم کلی خنده ام می گیره ... یا اون شب که اومدیم سعیدو تو تاریکی بترسونیم و عینک من افتادو شکست ... بعدم کم مونده بود که به جرم دزدی کفش بگیرنمون .

چه روزها و شبهای خوبی که با هم داشتیم ، اون موقع هنوز بزرگ نشده بود منم هنوز نمی فهمیدم که چقدر همه چیز می تونه دست خوش تغییر بشه بدونه اینکه حتی خودم دخالت خاصی توش داشته باشم . از اون روزها و شبها ۵-۴ تا زمستون گذشته و الان بازم داره زمستون می یاد ، حالا اون بزرگ شده ، درسش تموم شده و تو یه شرکت خوب و درست حسابی داره کار می کنه ، ادم های زیادی رو می شناسه و از زندگی خیلی چیزا فهمیده، دیگه انقدری وقت نداریم همو ببینیم. کلاسم تا دیر وقت شب ادامه داره و درسام زیاد شده و سخت. فیزیک که همیشه عاشقش بودم داره یواش یواش با سیستم گردش خونم تو همه سلول هام و رگها و مویرگ ها م نفوذ می کنه ، وارده مرحله ی نیمه نهایی شدم و دارم کم کم سنگینشو  احساس می کنم. تو این شرایط من اونو خیلی خیلی کم می بینم، شب تولدم وقتی داشت می رفت از ناراحتی صورتش بر افروخته بود، زیر لب یه چیزایی می گفت شایدم نمی گفت ولی می دونستم داره با خودش فکر می کنه، نمی دونستم چی بهش بگم ... توی طوفان درونش غرق شده بودو کاری هم از دستم بر نمی اومد. دلم خوش بود پیشم می مونه ، دلم خوش بود بعد کلی وقت دوباره شب و بیدار می مونیم جلوی شومینه و همدیگرو توی نوره اتیش نیگاه می کنیم و تا صبح با هم حرف می زنیم.

 خیلی وقت بغلش نکردم.... نه، .... گمونم هیچ وقت این کارو نکردم. هیچ وقت سیر بغلش نکردم. هیچ وقت درست حسابی وجود ارزشمندش رو بین دستام نگرفتم و با تمام وجودم فشارش ندادم تا حس کنم واقعاً هست. خیلی دوست دارم که اینو بدونه که چقدر .... چقدر دوسش دارم و این که حاضرم همه ی انرژیمو همه ی عشقمو دوستیمو همه ی احساسات خالصم رو بدم بهش تا بازم شاد باشیم و با هم از دیوار سنگی بریم بالا کنار هم بشینیم زیر افتاب تابستون و بازم با مدادرنگی ها مون خونه ی قشنگ دوستیمون رو نقاشی کنیم و بازم شربت البالوی رفاقت و صمیمت رو از دست صاحب خونه بگیریم و دوتایی با هم سر بکشیم و بازم وقت بالا رفتن از دیوار انقدر بخندیم که مست بشیم . خدا می دونه که چقدر دوست دارم به یاد اون روزهایی که گذشت  بازم با هم تا بینهایت رها باشیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد